۸ خرداد ۱۳۸۹

یادش به خیر

یادش به خیر حیاط خانه مامان جون زیر درخت نارنج و کنار گلدان های بزرگ یاس، روی فرش کهنه ی آبی و در رختخواب سرد ونرم!
صدای یاکریم بیدارم میکرد و گاهی صدای پیرمردی که عدسی آورده بود روی دوچرخه و در دبه ای مسی!
سماور برقی کنار پنجره حیاط روی نیم سفره ای پلاستیکی روی همان فرش آبی!
صبحانه ای خیلی خیلی سیر!
یادش به خیر صندوق خانه ی خنک کوچک!
یادش به خیر همیشه میخواستم بالای رختخواب ها بروم و از بالا چون بزرگ تر ها به دنیا بنگرم و چون بچه ها در خنکی تشک ها دست و پا بزنم و در نهایت از میله کناری کمد همچون پلیس ها پایین بیایم!
یادش به خیر آن روز ها به هیچ چیز فکر نمی کردم!!!!!

۴ نظر:

  1. واقعا یادش بخیر...لواشکای تو فریزرو جا انداختینااااااااااااا
    درضمن جواب کامنتتونم تو وبلاگم دادم

    پاسخحذف
  2. وااای..
    خیلی باحال بود
    خیلی نوستالوژیک بود!
    تاپ گوشه ی حیاط...اون چرخه که میشستیم یکی راهمون می برد...درخت امجیر...حوضی که روزای عید تمیزتر بود..
    اون گلخونه هه...
    شبایی که رو تخت گوشه ی حیاط میشستیم!
    خوراکیا...
    اصلن هرچی بخوام بگم بازم کم گفتم..
    راستی اولین لینک من انجمن شاعرانو سر بزنید
    شعرای منو گذاشتن!

    پاسخحذف
  3. شما واقعا خوب شعر میگی.
    اگه خونه مامان جون هنوز قدیمی بود فکر کنم دیگه کولاک می کردی!

    پاسخحذف
  4. یادش بخیر
    بچگی های حقیقتا خوش بودیم

    پاسخحذف